دلم که میگیرد ـ بسان سنگریزه فشرده ـ سرم با تمام دردهایش منقبض میان انگشتان لرزانم و خراش بغض گلویم ... خسته می شوم از راه

می خواهم که میان بر بزنم

اما

پدرم گفت : " راه را باید رفت "