93
دلم که میگیرد ـ بسان سنگریزه فشرده ـ سرم با تمام دردهایش منقبض میان انگشتان لرزانم و خراش بغض گلویم ... خسته می شوم از راه
می خواهم که میان بر بزنم
اما
پدرم گفت : " راه را باید رفت "
+ نوشته شده در جمعه بیست و پنجم شهریور ۱۳۹۰ ساعت 12:50 توسط آناهیتا
|